خيلي زود به قصههاي مادرها و مادربزرگها راه يافته بود. در حكايتهاي مادر و قصههاي مادربزرگ ياد ماجراي ششم بهمن هميشه زنده بود. قصه شهادت مرتضي فدايي و رمضان رمضاني نجار سادهاي كه نگهبان كارخانه چوببري بود و كمونيستها او را شهيد كردند.
در سالهاي مدرسه، بهمنماه كه ميرسيد پيش از دهه فجر موضوع انشاي ما حماسهاي ديگر بود: از واقعه ششم بهمن آمل چه ميدانيد؟ آنوقت بچهها انشاء مينوشتند و از دايي و عمو و همسايهشان ميگفتند كه در ششم بهمن شهيد شده بود. انشاء مينوشتند و از رشادتهاي همتالله متو و جعفر هندويي و صادق مهدوي ميگفتند. روزهاي ششم بهمن، معلمها و مربيان پرورشي از حماسهاي ميگفتند كه خودشان شاهدان عيني آن بودند.
همه نامهاي شهر يادآور حماسه مردم بود. نام ميدان ورودي شهر هزار سنگر بود. اين نام از كجا آمده بود؟ از روزي كه كمونيستها به مردم حمله كردند و مردم كوچه به كوچه، شهر را سنگر ساختند، آنقدر كه آمل به شهر هزار سنگر معروف شد.
مدرسه سقا عليزاده، درست روبهروي مدرسه ما بود. سقا پسر نوجواني بود كه در ششم بهمن شهيد شده بود. يكي از سنگرسازان حماسه هزار سنگر كه در كوچه جهادسازندگي، كوچه سنگرسازان بيسنگر، شهيد شده بود.
بزرگتر كه شدم رفتم به سراغ دفترچههاي پدر. مشاهداتش از روزهاي محاكمه كمونيستها در اوين را نوشته بود. بابا ميگفت آنها ادعا ميكردند كه براي خلق قيام كردهاند اما همين به زعم آنها خلق بودند كه در مقابلشان ايستادند. پس اعتراف كردند كه خلق را درست نشناختهاند؛ اعتراف كردند كه مردم آمل به آنها ياد دادند كه پيش از هر كاري بايد مردم مسلمان را درست بشناسند.
حماسه رشادتهاي مردم آمل هنوز هم سينه به سينه نقل ميشود. مادرها آن را به فرزندانشان رساندهاند؛ فرزنداني كه حالا مادرانياند كه خاطرههاي حماسه را براي فرزندانشان نقل ميكنند تا بچهها با قصه رشادت بزرگمردان شهرشان بزرگ شوند.
نظر شما